داستان کوتاه
نویسنده: حبیب پارسا
من و عاطفه با بچههای خاله لیلا، زهرا و رضا همه دور دایی مهدی جمع شده بودیم و کودکانه با چشمهای معصوممان از دایی خواهش میکردیم ما را هم با خود به تظاهرات ببرد. عاشورای 57 بود. دایی مهدی ما را خیلی دوست داشت. آنقدر مهربان بود که سر بغلش دعوا بود همیشه. از راه که میرسید ما بچهها با هم مسابقه میگذاشتیم که زودتر به دایی برسیم و بپریم در آغوش گرمش. هر چند که همیشه عاطفه زودتر میرسید ولی آغوش دایی همزمان برای همهی ما جا داشت. دایی که دلش نمیآمد خواهشهای ما را بیجواب بگذارد، از حیاط به سمت اتاق رفت تا با مامان فاطمه و خاله لیلا صحبت کند و اجازه بردن ما را بگیرد.
- نه داداش، بچهها خیلی کوچیکن. گلولهای هم اگه شلیک نشه، زیر دستوپای مردم له میشن.
- نه آبجی جان، خیالت راحت باشه بسپرشون دست حضرت ابالفضل خودش دست بچهها رو میگیره.
خاله لیلا که داشت با تلفن حرف میزد فورا خداحافظی کرد و با چهرهای مضطرب رو به دایی مهدی گفت:
- نه مهدی جان، تو رو خدا نبرشون. اگه اتفاقی بیفته من چه جوابی به باباشون بدم؟
مادربزرگ که در آشپزخانه پای سماور بود، با آرامش بیرون آمد و رو به مامان فاطمه و خاله لیلا گفت:
- نمیخواد بیخود نگران باشید. مهدی حواسش به بچهها هست. حیفه بچهها این روزها رو از دست بدن. مهدی جون فقط تو رو خدا مواظبشون باش.
- خیال مامان و آبجیهای گلم راحت، گفتم که خود علمدار هوای بچهها رو داره.
دایی در حالی که زیر لب زمزمهای داشت با خنده رو به ما گفت:
- بریم عزیزان دلم؟
ما هم با شادی فریاد زدیم:
- بریم دایی جون.
دایی ما را به صف مرتب کرده بود و خودش پشت سر ما حرکت میکرد. ما هم مشتهایمان را مثل دایی مهدی گره کرده بودیم و همپای مردم شعار میدادیم «الله اکبر خمینی رهبر» دایی هر از گاهی هم به نوبت ما را بغل میکرد و روی دوشش مینشاند تا ما هم از بامِ شانهی دایی جزئیات بیشتری را ببینیم. وای که از آن بالا چه خبر بود. همه بودند، زن و مرد، پیر و جوان حتی بچههای از ما کوچکتر هم بودند و همه هم یک صدا «الله اکبر خمینی رهبر» میگفتند.
شب که به خانه برگشتیم دایی کنار حوض نشسته بود و آرام آرام طوری که کسی نفهمد، گریه میکرد. مادربزرگ که فهمیده بود، با همان چادر نماز سفیدش که دایی مهدی برایش از مشهد خریده بود، به پیش دایی به حیاط رفت.
- مهدی جان، بچه هر قدر هم که زرنگ باشه از مادرش نمیتونه چیزی رو پنهان کنه. چی شده مادر جان؟
- مامان امروز هم نشد. از 17 شهریور که آن گلوله از بغل گوشم رد شد و به من نخورد، منتظرم. مامان سلمه جان نمیدونم کی و کجا اما دلم میگوید بالاخره روزی ...
و دایی مهدی سرش را روی زانوی مادربزرگ گذاشت و هایهای گریه کرد و مادربزرگ در حالی که دستش روی سر مهدی و سرش به آسمان و اشک از گوشهی چشمش جاری بود، زیر لب دعایی کرد و بعد... او هم بلند بلند گریست.
***
خیلی نگذشت، همان ماههای ابتدایی جنگ بود که از دایی مهدی برایمان خبری آوردند... مادربزرگ مثل آن شب نگاهی به آسمان کرد و لبخندی زد و بعد... بغضش ترکید.
حالا من و عاطفه و زهرا و رضا سالهاست که غروب عاشورا به بهشت زهرا میرویم و در کنار دایی مهدی از خاطرات عاشورای آن روز میگوییم، عاشورایی که در آن دایی مهدی برای همیشه به ما آموخت:
سر پاکت ز سر نیزه صدا داد حسین
من و سازش، من و ذلت، من و بیعت، هیهات